دل برای خود ظلمتی بی روشنی ساخت
گفت یا رب امشبم را روز نیست
شمع گردون را همانا سوز نیست
در ریاضت بودهام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبها کسی
همچو شمع ز تف و سوزم می کشند
شب همی سوزند و روزم می کشند

 

نه در آفتاب چشمانم
تو را می یابد
نه در ظلمت شبهای
بی مهتاب
از بی شکلی کدام یک از
روزهای رفته
مرا اینگونه می خوانی
که از ترانه صدایت
جز سکوت
مرا هیچ آواز دیگری
به گوش نمی رسد
******************

 

 

حوا در بهشت قدم می زد که مار به او نزدیک شد و گفت: -این سیب را بخور.
حوا که درسش را از خداوند آموخته بود، قبول نکرد.
مار اصرار کرد: این سیب را بخور. چون باید برای شوهرت زیباتر شوی.
حوا پاسخ داد: نیازی ندارم؛ او که بجز من کسی را ندارد...
مار خندید: البته که دارد.
حوا باور نمی کرد. مار او را به بالای یک تپه، به کنار چاهی برد.
-آن پایین است، آدم او را آنجا مخفی کرده.
حوا درون چاه نگاه کرد و در آب چاه بازتاب تصویر زن زیبای را دید. و سپس سیبی را که شیطان به او پیشنهاد می کرد، خورد...
 
***************************

 


 

 


 

 


 

 

دلبرم در مذهب ما بی وفائی کار نیست / شمع اگرعاشق نباشد تا سحر بیدار نیست

 





 

خدای اسمونا
خدای کهکشونا
برس به داد دل
عاشق ما جوونا


 


 



 

 


 



نظر  

نوشته شده توسط پویا رضایی در جمعه 88/7/3 ساعت 5:34 عصر موضوع | لینک ثابت