<**ادامه مطلب...**><**ادامه مطلب...**>

باران


یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی
جنگلهای گیلان:

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست
و چابک.

از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل،
من روز
روشن.

بوی جنگل تازه و تر،
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی
پر،
هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها، آرام و آبی
برگ و گل هر جا
نمایان،
چتر نیلوفر درخشان،
آفتابی.

سنگها از آب جسته،
از خزه
پوشیده تن را،
بس وزغ آن جا نشسته،
دمبدم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه،
زیر پاهای درختان
چرخ میزد همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی انها
سنگریزه،
سرخ و سبزو زرد و آبی.

با دو پای کودکانه،
می دویدم همچو
آهو،
می پریدم از سر جو،
دور می گشتم ز خانه.

، می پراندم سنگریزه
تا دهد بر اب لرزه،
بهر چاه و بهر چاله،
می شکستم « کرده خاله » *

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.

، می شنیدم از پرنده
داستانهای نهانی،
از
لب باد وزنده،
رازهای زندگانی.

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش،
بود زیبا،
شاد بودم.
می سرودم:
« - روز ! ای روز دلارا !
داده ات
خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان.

ای
درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی!
گر نبودی
مهر رخشان؟

روز ای روز دلارا
گر دلارایی است از خورشید باشد
ای
درخت سبز و زیبا!
هرچه زیبایی ست از خورشید باشد.

اندک اندک، رفته
رفته، ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره.
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان
چرخها می زد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرها را.

روی
برکه مرغ آبی
از میانه، از کناره،
با شتابی
چرخ می زد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی
این دریای جوشان
جنگلِ وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل.
به! چه
زیبا بود جنگل !
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه

بس گوارا
بود باران.
به ! چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای اسمانی:

« - بشنو از من. کودک من!
پیش چشم
مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.
»

خان? ویران
از خان? تار و نیمه
ویران
آواز جگرخراش برخاست
رفتم به درون آن شتابان
فریاد زدم: « کسی در
اینجاست؟ »

دادم به زمین و آسمان گوش...
ایوان و اتاق و پله و بام
خاموش، چو گورِ تیره، خاموش
آرام، چو چشمِ مرده آرام

از پنجره دیدم
آسمان را
پوشیده زابر پاره پاره
همراه یکی دو تا ستاره
مه می شد ناپدید
و پیدا

رومیزی، فرش، پاره پاره
آجر، گچ، گِل، به هر کناره
چون بومِ
سیاهِ چشم بسته
ساعت با شیش? شکسته

این دست بریده روی دیوار
می زد
پیوسته زنگِ هستی
وقت کر، با دراز دستی
لالش کرد و فکندش از کار

بالش ها زیزِ پای? تخت
رخساره سیاه کرده از دود
این مرد? مومیاییِ
سخت
نام دیرینه اش دُشک بود

رفتم، بشتاب، روی ایوان
فریاد زدم
دوباره: « این کیست؟ »
یک میز، سه صندلی، سه فنجان:
اینجا، یک خانواده می
زیست

یک گربه سیاه و ترس انگیز
لاغر، نازک، چو چوب کبریت
دُم چون
نخ، گرد پای? میز
با پنجه و روی و موی عفریت

چشمش: دو ستاره در بُن چاه
پایش: موهایِ ایستاده
گویی، می گفت، در دلش: « آه!
بیگانه! ... کجاست
خانواده؟ »

شعر باید گفت و شعر تازه گفت
شعر خوش آهنگ
و خوش اندازه گفت

تازگی ربطی ندارد با زمان
تازه آن باشد
که ماند جاودان

کهنه ی دیروز گر زیبا بود
تازه هم
امروز و هم فردا بود

تازه امروز گر بی معنی است
کهنه است و
آنی است و فانی است


تازه آن باشد
که از دل سر زند

با دو بال ویژه ی خود پر زند
حرف تو مفت
است گر از دیگریست

مفت خوردن از جنون یا از خریست
ماه اگر داس
است، حافظ گفته است

گر تو گویی، داس تو خواهد شکست
چیز دیگر را
به مه مانند کن

یا به داست چیز دیگر بند کن
یار گر چون
سرو سویت عازم است

زیر پایت نردبانی لازم است

تیغ ابرویش بود گر پر خراش
ریش تو لازم
ندارد خود تراش

خال رخسارش اگر چون دانه است
نیست آن
رخسار، بلکه لانه است

گر شده قلبت زهجرانش کباب
یا شده اشکت
زمژگانش شراب

می کنی قصاب خود را ورشکست
می فروشت
خمره را خواهد شکست

مهر او گر درد و رنج و ناخوشی است
مهرورزی نیست
این آدم کشی است

ای بسا دیوان سنگین و کلفت
که پُر است
از فکر پوچ و حرف مفت

راه خود جوی و مکن تقلید کس
از پریدن
کبک، کی گردد مگس


گر ترا جز
خرمگس در سبک نیست

خرمگس مان، غم مخور گر کبک نیست

خرمگس گر بهر خود فکری کند
گاه باشد
وزوزِ بکری کند




نظر  

نوشته شده توسط پویا رضایی در شنبه 88/4/6 ساعت 12:37 صبح موضوع | لینک ثابت