ای نازنین       

ای نازنین لبانت را از خنده باز کن

تا بتوانم عشق را درسرخی وقشنگی لبانت دریابم

و با یک بوسه مزه عشق را بچشانم

و پشت میله های قفس غم آوارگی ام را احساس نکنم

تا از بیهودگی نجات یابم

ای نازنین اگه تو بخواهی از من جدا شوی

آسمان چشم هایم ابری خواهد شد

تیرگی آن را می پوشاند

و قطره قطره اشک را بر گونه ام نمایان می کند

بیا که تنها نگاهم به دنبال توست

 

 چگونه بگویم دوستش دارم؟

یکی را دوست می دارم ولی افسوس که او نمی داند

نگاهش می کنم بلکه شاید بخواند از نگاه من که او را دوست می دارم

ولی افسوس که او هرگز نگاهم را نمی خواند

به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم

ولی افسوس که او گل را به زلف کودکی اویخت تا او را بخنداند

بر روی ماه نوشتم که او را دوست می دارم

ولی ناگه زابر تیره برقی جست و روی ماه تابان را پوشانید

پس چگونه گویم که او را

دوست می دارم؟؟

 

 

ای عشق من

دراین جهان جزتو کسی راندارم دل به دوستی وعشق تو خوش کرده ام

وبه دوستی که با نسیمی نلرزد و باطوفانی ویران نگردد

و از جهانی پر از مشکلات نترسد

گویی دوستی وعشق ما یک غنچه نشکفته است که با یک غبار پژمرده

میشود و ما تجربه باغبان پیر را نداریم که این غنچه زیبا راباشبنم سحری

گاهی آبیاری کنیم وشادابش کنیم

و قدرت بی پایان حاکم جهان را هم در خود سراغ نداریم تا با قهر و غضب

این غنچه گریز پای بر سر راه آورده

شاید از سخنانم خشنود نشوی ولی این بار تو را مخاطب قرار می دهم

از من نرنج میدانم سخنانم تلخند و گزنده. میدانم که برایت همدمی آرمانی

نبوده ام و نیستم ولی سوگند به عشق که تو همه چیز منی. رویاهای من

همه از توست و از نوری که از چشمان زیبایت و نگاه پر از عشقت

سرچشمه گرفته است.

بر من بخند ای فرشته رویایی من

کسی به در می کوبد؟

خوابت حرام می شود!

نفست سنگین تر از همیشه می گردد...

و قلب ات.......

ایستادن را مجالی تازه می یابد به استراحتی همیشگی "

چشمانت را گریزی از باران نیست.....

وخیالت را آرامش....خیالی واهی ست!!

لذتی هوس آلوده به ذهن ات موج میزند.....

و صدای فریاد می شنوی.....

آرامش ات را به چیزی یافته ای....

شکوه کسی نا آرامت می کند.....؟

لبخندی به لب می نشانی......

نگاه هایی خیره به راه......بی قرار می کند!

خواب به چشمانت چنگ میزند!

و به وهم آشوب دو آشیانه بی تاب می شوی!!

مادر بیمار تر از آن است که تصور کنی....

و مادر بزرگ...بی قرار تر از همیشه!

 


 




نظر  

نوشته شده توسط پویا رضایی در یکشنبه 88/4/7 ساعت 9:23 عصر موضوع | لینک ثابت